سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

نقطه، سر خط...

 

 

از خواب که بیدار می شه دقیقا می دونه می خواد چیکار کنه

برنامه شو از دیشب تا صبح چندین هزار بار مرور کرده

اما حتی به خودشم دروغ می گه

نشون می ده برنامه ایی نداره

صدای تلفن اونو به خودش میاره

...

وقتی گوشی رو می ذاره پشیمون می شه از اینکه گفته

برنامه ایی نداره و قرار گذاشته

ده دقیقه ایی لبه تخت می شه و ده دوازده باری برنامه شو مرور می کنه

آماده می شم،

از خونه بیرون می رم،

می رم سر قرار(این قسمت رو به خاطر تلفن بی موقع و دروغ خودش اضافه می کنه)

بعد با هم می ریم من یه چیزی بخرم...اما چی؟

هر بار به این قسمت می رسه متوقف می شه

چند لحظه فکر می کنه

وقتی یه نتیجه نرسید

نقطه، سر خط....

تمام مدتی که واسه رفتن آماده می شه

و همچنین مسیری که باید طی کنه تا به دوستش برسه با خودش می گه:

-حتی نمی دونی چی دوست داره،از چی خوشش می آد،چی می پوشه،چی خوشحالش می کنه...

 

اول از همه می ره به مغازه ایی که همیشه واسه خودش عطر می خریده

می دونه عطرهای خوبی داره

مقابل تمام سوالهای همراه نخواسته ش سکوت می کنه و سعی می کنه عصبانی نشه و فکرش رو روی خریدش متمرکز کنه

پیشخون مغازه پر شده از بوهای تلخ

مغازه دار می دونه مشتریش بوی تلخ رو بیشتر می پسنده

مشامش پر شده

کلافه س،نمی دونه اون چه بویی رو دوست داره

اخمهاشو تو هم می کشه

این پا اون پا می کنه

با عذرخواهی کوتاهی از مغازه بیرون می ره

از مغازه لوکس فروشی گرفته تا پوشاک 

همه رو زیر و رو می کنه

و با وسواس خاصی که حتی واسه خودش ناشناخته س همه جنس ها رو از نظر می گذرونه

اما هیچ کدوم...

دوستش تحدیدش می کنه که اکه تو این مغازه چیزی نخره تنهاش می ذاره

خیلی اهمیت نمی ده

ترجیح می ده بیشتر بگرده و دقت کنه

یه گالری نسبتا بزرگ

جا شمعی نقره،کریستال،چوبی و...

گلدون در همه سایز با مدلهای مختلف،

قاب عکس،

نقاشی منظره،چهره،طرحهای مبهم هندسی و غیر هندسی و...

جا قلمی خاتم،منبت و...

اما هیچ کدوم نظرش رو جلب نمی کنه

لحظه آخر که قصد خارج شدن از مغازه رو داره

چشمش به یه جعبه چوبی می افته

جعبه نسبتاً کوچیکی که با ظرافت خاصی روش کار شده

دستش رو دراز می کنه و برش می داره

درشو باز می کنه

داخلش با پارچه مخمل قرمز رنگی پوشیده شده

دست چپش رو مشت می کنه و می ذاره تو جعبه

دقیقاً اندازه دستشِ

لبخند می زنه

چیزی که از صبح دنبالش می گشته رو پیدا کرده

یه جعبه که هنرمندانه روش کار شده

داخلش پارچه مخمل سرخ رنگِ

و از همه مهمتر دقیقاً اندازه قلبشِ

...

چند روزِ که جعبه روی میزِ کارشِ

قلبش رو همون روز توش گذاشته و درش رو بسته

واسه کسیِ که حقیقت وجودش هیچ وقت ثابت نشده

اون گرانبهاترین گوهر وجودیش رو واسه کسی گذاشته که ...

 

شیما

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
پسرک تنها سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:43 ب.ظ http://pesaraketanha.blogsky.com

خوب مهم اینه که هنوز جعبه رو نداده به اون کس!
پس هنوز دیر نشده

چرا دیر شده
چون قلبش رو در آورده
چون قلبش دیگه جای خودش نیست
چون ممکنه یکی بیاد جعبه رو بدوزده
بعد اون یه نفر آدم خوبی نباشه
خیلی دیر شده
خیلی دیر...

آلبالو چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:55 ق.ظ

من چی بگم آخه ... چی می تونم بگم .

هیچی نگو...
شاملو می گه:
سکوت سرشار از ناگفته هاست
من که فهمیدم چی می خواستی بگی...

دوست چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:19 ق.ظ

قلبت رو نگه دار ...اخه من چی بگم دلم به درد میاد چرا دیگران رو می بینی ولی خودت را نه .چرا خودت رو دوست نداری؟با خودت غریبه ای خودت رو پیدا کن خیلی دوست داشتنی هستی نمیدونم چه حسی در موردم داری ولی باور کن تو گذشته نه چندان دور منی ...

نگهش دارم؟
دیگه نمی شه
وقتی درش آوردی دیگه نمی تونی برش گردونی
کاش می اومد برش می داشت
وقتی به جعبه خیره می شم
گریه ام می گیره
برام دعا کنید برسونمش به صاحبش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد