توی تاریکی بود
هر روز رو تو تاریکی به سر می رسوند
مثل مرده های متحرک
بی هدف و سردرگم
بعضی وقتا خسته از تاریکی به زور نفس می کشید
توی تاریکی
میخندید،
گریه می کرد،
راه می رفت
گاهی وقتا به در و دیوار میخورد
بعدش سرنگون می شد
...
تا اینکه نور رو دید
یه روزنه کوچیک
هر چی بهش نزدیک تر می شد
بزرگتر می شد
حالا اون تو تاریکی روزنه رو می دید
که می خواست بهش نزدیک تر بشه
دیگه خودش نبود اما دنبالِ خودش می گشت
یه حسی اونو هر لحظه نزدیک تر می کرد
اون تازه متولد شده بود
احساس می کرد دیگه تاریکی نیست
همه جا براش روشن شده بود
همچنان دنبالش می رفت
دیگه داشت محو می شد...
نغمه
سلام ..دوستان جمیعا خسته نباشید.:)
ایول به شعرای قشنگتون .به منم سر بزنید.مرسی..
سلام
خوب بالاخره به کجا می رسه؟
از روزنه عبور می کنه؟
راستی تو نمی دونی چرا شیما و انسی شدن مثل جن و بسم ا...؟! تا شیما می ره انسی میاد وبلاگو می ترکونه با نوشته هاش. شیما که میاد انسی غیبش می زنه!!
راستی بابت لینک ممنونم