دو ماهی می شه که بین ناآشناهای این شهر
دنبالِ آشنای خودم می گردم
مدتیِ حضور آشنا رو حس می کنم
مدتیِ همه جا عطر تنش رو حس می کنم
مدتیِ کنارمه
روزا دنبالش می گردم
شبا خوابش رو می بینم
پس کجاست؟
چرا پیداش نمی کنم؟
چرا خودشو قایم می کنه؟
یکسال منتظرش بودم که بیاد چرا حالا که اومده نیست؟
درسته بهش نگفتم منتظرشم
اما این دلیل نمی شه اون چیزی به من نگه
به نگه که اومده
یعنی من اشتباه کردم که بهش نگفتم
هنوز منتظرشم
هنوزم دوستش دارم
هنوزم نفسم به نفس هاش بنده
خدایا من آشنای خودمو می خوام
می خوام ببینمش
می خوام باهاش حرف بزنم
اگه ببینمش بهش می گم
همه زندگیمه،هنوزم همه زندگیمه
بهش می گم
اشتباه کردم
از دیروز عصر که مطمئن شدم اینجاست دارم دیوونه می شم
می ترسم بره و من پیداش نکنم
اگه پیداش نکنم هیچ وقت خودمو نمی بخشم
یعنی پیداش می کنم پیش از اینکه برگرده؟!
یعنی اون منو می بخشه؟!
شیما
سلام شیما!
نوشته ات رو خوندم خیلی قشنگ بود
اگه وقت کردی سعی کن به منهم سر بزنی
خداحافظ
با عرض پوزش وبلاگ شما باز نمی شه لطفا آدرس رو چک کنید اگر اشتباه تصیح کنید ...ممنون که به سر زدید
آره
برام دعا کن خیلی داغونم....دعا کن پیداش کنم و منو ببخشه،یعنی میشه؟