سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

سکوت پر هیاهو

سکوتی پر از هیاهو ، هیاهویی در سکوت...شیما،غزاله و انسیه

قبول...بافته بودن لیاقت می خواست





میدونی؟

وقتی پرواز بلد نباشی

یه فرشته ی مهربون میاد یادت می ده

و وقتی شروع کردی به پرواز

تنهات می ذاره و می ره

که وسط زمین و آسمون بال بال بزنی

تا اونایی که از پایین اشکهای سردت ُ نمی بینن

پرواز تو رو استقلال  معنی کنن !!


انسیه
نظرات 3 + ارسال نظر
شیما پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 01:58 ق.ظ

سلام ....آره بافته بودن لیاقت می خواد تو هم این لیاقت رو داری اما گم شدی.....چرا بین زمین آسمون بال بال بزنی؟این چه تعبیری که تو از زندگی می کنی؟به خدا نا شکری...می دونم هرکس مشکلات خاص خودشو داره اما مطمئنم اگه جای من بودی تا حالا زیر بار اینهمه مشکل کمرت خم شده بود...اگه تونستی اگه دوست داشتی اگه به یاد آوردی منو اگه ذره ایی از علاقه ات نسبت به ما باقی مونده بهم زنگ بزن....انسیه حرف بزن تا کی می خوای مهر سکوت به لبات بزنی؟تا کی می خوای بغض کنی و حالت گرفته باشه....به خدا بسه.....تمومش کن خودت باش انسیه.....انسیه باش نه آدم کوکی متحرک...انسیه که من می شناسم گوهر وجودیش ورای همه آدماس خودتو باور کن

باری نظر تافته وفادار جواب گذاشتم برو بخون
مواظب خودت باش
یا حق

انسیه پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 12:39 ب.ظ


شیما خواهش می کنم یه مدت تنهام بذار
قبول... من هم گم شدم..هم عوض شدم...هم عوضی !

مگه نمی گی گم شدم ؟!...
خیلی خوب ...پس بهم فرصت بده...بذار خودمو پیدا کنم...

خیلی چیزا رو دوست ندارم بگم...ولی...

من نمی خواستم بهتون بگم که اینجام
لا اقل تا وقتی که اوضام رو به راه شه !
چون می دونستم که اگه توی این شرایط با هم ارتباط داشته باشیم خیلی از چیزا رو از دست می دیم...
خیلی از ارزش هامون زیر سوال میرن
چون...
چون می دونستم که به اینجا می رسیم !
ولی...
مدینه خیلی اتفاقی فهمید که من اومدم...
و بعدش هم اومد به تو گفت !!! ... کاش...
بی خیال!

شیما جان همه ی مشکل ها رو نمی شه از یه راه حل کرد !
گاهی وقتا بیشتر از اینکه بخوای مشکلت ُ جار بکشی و درد دل کنی... احتیاج داری که تنها باشی !

می دونم...می دونم که فقط می خواستی کمکم کنی
میدونم که مدینه هم دوست داشت کمکم کنه
منم خیلی وقتا دلم می خواد به خیلی ها کمک کنم
ولی کاش بدونیم کی و چه جوری کمک کنیم !
کاش قبل از اینکه به مشکل آدم ها و راه حلش فکر کنیم...به خودشون فکر کنیم...به نیازشون...به موقعیتی که توش قرار گرفتن...به...
بگذریم...

میدونی!؟
ما آدما خیلی عجیب و غریبیم!
از روی دلسوزی دلمون می خواد به بقیه کمک کنیم...
اگه موفق شدیم...
از اینکه تونستیم به یکی بد بخت تر از خودمون کمک کنیم کلی احساس غرور می کنیم!...احساس می کنیم چقدر آدم حسابی هستیم!...از اینکه جای طرف نیستیم کلی خدا رو شکر می کنیم !

اگه نتونستیم بهش کمک کنیم...
فوری جبهه می گیریم و کلی منت می ذاریم سرش که من خواستم کمکت کنم ولی تو لیاقتش ُ نداشتی !

و اگه طرف نذاشت یا نخواست که کمکش کنیم...
سعی می کنیم با کنایه هامون و با حرفهای نیش دارمون چنان طرف رو زمین بزنیم و خورد کنیم که دیگه نه تنها خودمون که هیچ کس دیگه ای هم نتونه کمکش کنه !

خیلی باحالیم ما آدما...نه ؟

در همه حال و در هر شرایطی کم نمیاریم !
همه جوره خودمون ُ تحویل می گیریم !...همه ی سعی خودمون ُ میکنیم که نشون بدیم آدمیم !...که خیلی خوبیم !...که توی دعوایی و هر مشکلی و هر موقعیتی ما آدم خوبه ایم !...و برای رسیدن به همچین جایی هر کاری میکنیم !... حتی خورد کردن شخصیت ِ...
بگذریم...بگذریم...

هممون یه جوریم !...تقصیر خودمون هم نیست !
هر آدمی خودشو بیشتر از بقیه دوست داره...این یه ویژگی ِ فطری ِ توی وجود همه ی ما آدما !

خدا...قربون بزرگیت برم
موندم توی کار ِت!
آخه چیز قحط بود واسه خلق کردن !؟
تو خودت به این خوبی چه جوری تونستی همچین موجودای خودخواهی ُ بیافرینی !؟

شیما پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 03:47 ب.ظ

باشه تنهات می ذاریم....تنهات می ذاریم که خودتو پیدا کنی که پیدا بشی که بشی همون انسیه سابق....اگه خواستم کمکت کنم چون دوستت داشتم چون فکر می کردم بتونم شاید یه کم از دردات رو بگیرم هیچ وقت نخواستم بزرگ بشم یا حس کنم آدم بزرگیم می دونی من می دونم کوچیکم اینقدر کوچیک که به حساب نمی آم هیچ جا به حساب نمی آم اینقدر ناتوانم که حتی نمی تونم خودمو از یه درد ساده نجات بدم....
همیشه ما آدما دنبال یه معجزه می گردیم همیشه به خدا می گیم :تو که اینقدر بزرگی کمکم کن یه معجزه تو زندگیم رخ بده دنبال اینم که خدا با پای خودش بیاد زمین و با همه عظمتش مشکلمون رو خودش حل کنه
اما خدا هیچ وقت خودش نمی آد همیشه یه وسیله می فرسته واسمون
اما ما هیچ وقت این وسیله رو نمی بینیم
همیشه می گیم خدا صدامون رو نمی شنوه
آره همیشه خدا رو محکوم میکنیم به نشنیدن
خدا می شنوه صدای همه بنده هاشو می شنوه حتی من که بدترینم
مدتی داشتم می شکستم داشتم له می شدم زیر بار مشکلات هر شب تا صبح صداش می کردم ازش کمک می خواستم هر شب تا صبح گریه می کردم اعتراف می کنم که هیچ وقت اینقدر به یادش نبودم
اون واسم معجزه فرستاد اون معجزه رو قبل وقوع اتفاق فرستاده بود و من هیچ وقت نمی دیدمش
شبی که دیگه از همه چیز همه جا نا امید شدم شبی که دیگه حتی نفس کشیدن واسم دشوار شده بود
معجزه رو دیدم
مشکلاتم کمابیش توسط معجزه حل شد
خدا خیلی بزرگه همیشه اگه دقت کنی دستش رو تو زندگیت می بینی حس می کنی
به خدا توکل کن
خودتو به خدا بسپار مطمئنم که کمکت می کنه
چیزی رو زوری ازش نخواه چون شاید بهت بده اما پشتش بدبختی

درسته من تو رو بیشتر از خودم دوست ندارم اما مهم اینه که دوستت دارم
شاید آدم خودخواهی باشم اما نه اینقدر که به خاطر خودم به خاطر اینکه حس کنم بزرگم تو بشکنم
گرچه شکستن گاهی وقتا خیلی هم بد نیست گاهی وقتا باید بشکنی تا پیدا بشی

در ضمن هیچ وقت از روی دلسوزی نخواستم کمکت کنم چون من از ترحم بیزارم خواستم کمکت کنم فقط چون دوستت داشتم فقط چون دوستت داشتم

همیشه شاکر باش و دست خدا رو ببین

هفتم مرداد ماه راس ساعت ۶:۳۰ حافظیه هستم اگر تا اون موقع خودتو پیدا کردی می بینمت اگر هم که هنوز می خواستی تنها باشی به نیتت فال می گیرم شب اینجا می نوسمش

برات دعا میکنم توهم منو یادت نره حسابی نیاز دارم یکی دعام کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد