خیلی دوست داشتم الان اینجا بودی
خیلی دوست داشتم الان اینجا بودی و باهات حرف می زدم
نه باهات دعوا می کردم سرت داد می زدم و تمام دلتنگیمو سرت خالی میکردم
کی فکر می کرد تو یهو اینقدر تغییر ماهیت بدی؟
کی فکر می کرد تو اینقدر عوض شی؟
تو راست می گفتی یواش یواش داری عین خودشون می شی
یعنی می خوای بگی اون وره آب همه اینقدر بی عاطفه اند؟اینقر بی معرفتند؟
نه فکر نمی کنم
چند باری زنگ زدم بهت،
اما هر بار پشیمون شدم،
تو اینقدر سرد برخورد می کردی
که یخ می زدم
نه می سوختم
هر بار چشمام می سوخت و بعد سردی اشکی رو گونه هام
می گن:
هیچ کس لیاقت اشکاتو نداره هر کس هم که داره اشکتو در نمی آره
راست میگن شاید تو واقعا لایق اشکای منو نبودی
اونوقت من دیوونه چه روزایی وقتی نبودی چشمم رو به دست خطت دوختم اشک ریختم
اصلا همین دوم اردیبهشت چقدر گریه کردم
چقدر سر خدا فریاد زدم
اون موقع دلتنگی هام رو سر خدا خالی کردم
وقتی شنیدم اومدی ازش تشکر کردم
شرمنده شدم که چرا اون موقع این همه بی تابی کردم
حالا بیشتر شرمنده ام،میدونی چرا؟
چون اون موقع حقی واسه گریه کردن و فریاد زدن نداشتم
حتما الان از دستم ناراحتی و قیافه حق به جانب گرفتی و می گی:
یه تنه به قاضی رفتی
آره اگه یه تنه به قاضی رفتن اینه من یه تنه با قاضی رفتم
می دونم الان می گی:
تو هیچی نمی دونی تو موقعیت منو درک نمی کنی
آره من هیچی نمی دونم من موقعیت تو رو درک نمی کنم
نکنه می خوای بگی اینقدر در تنگنا بودی اینقدر گرفتار بودی که حتی نمی تونستی ۲ دقیقه زنگ بزنی؟!
اصلا زنگ زدن پیشکش چرا وقتی زنگ می زدم مثل یخ بودی؟!
چرا دیگه نمی گفتی:
شیما گلی چطوری؟دلم برات تنگ شده؟
یعنی تو می خوای بگی همون آدمی؟
همون آدم دو سال پیش؟!
همون که از راه نرسیده گوشی رو برمیداشت زنگ می زد که دلتنگی هامو بگیره!
که بهم امید زندگی بده
که بگه:
شیما گلی پس کی میا مدرسه؟دلم برات تنگ شده
نه تو عوض شدی تو خیلی هم عوض شدی
یعنی جور نشدن انتقالیت ایقدر سنگین بود که حتی صمیمی ترین دوستت رو فراموش کنی؟
بیچاره اون یادم میاد وقتی تازه رفته بودی هر وقت بهش زنگ می زدم بغض تو گلوش بود
تو می گفتی:
اون دو تا تافته هستند
خودت که بدتر بودی
حداقل اونا نمی خواستن نقش
بافته وفادار رو بازی کنند
نمی دانی که انسان بودن و ماندن چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سر شار است
کاش زودتر از این جهنم برم
حداقل اونجا می گم کسی رو ندارم
مثل اینجا
با اینهمه کس،بی کس نیستم
کاش این روزا رو باد ببره.....
شیما
سلام
خوشحالم که برگشتی
ولی چرا اینقده دلت پره؟
نه
بهتره بگم:
اینهمه دلت پر بوده و وبلاگتو خالی می گذاشتی؟
آدما همیشه در حال عوض شدنن
خودمون هم دائم عوض می شیم
می دونی مشکل کجاست؟
مشکل اینجاست که بعضی وقتا هست که عوضی می شیم ولی خیال می کنیم که فقط عوض شدیم!!
انسیه و غزاله کجایین؟
امتحانا هم که تموم شده
چرا اینجارو گرم نمی کنین؟
چرا از شیماخانومی نمی پرسین چرا اینقده دلت گرفته؟
ترجیح می دم هیچی نگم...
می دونم که نمی دونمی
خیلی از حرفا گفتنی نیست...
همون طور که خیلی از گفتنی ها حرف نیست !
آره تو راست می گی من خیلی چیزا رو نمی دونم
خیلی حرفا گفتنی نیست اینو هم راست می گی
خیلی از گفتنی ها هم حرف نیست
تو همه اینا رو درست میگی اما هیچ کدوم از اینا دلایل قانع کننده ایی واسه من نیست
نمی دونم می فهمی چقدر دلم برات تنگ شده جقدر آرزو دارم یه لحظه ببینمت
ولی تو چی کار کردی وقتی گفتم می خوام ببینمت؟
بهت گفتم چند لحظه میام جلو در می بینمت،تو در جواب من چی گفتی؟
گفتی هر وقت خواستی بیای خبرم کن شاید نباشم
گفتم هر وقت موقعیت داشتی خودت خبرم کن
بی خبری تو می دونی به چه معنیه؟
یعنی نمی خوام ببینمت اصلا برام مهم نیست
نه تو عوض شدی هر چی میخوای بگو هر جور می خوای فکر کن
فقط می دونم حواست باشه نوش دارو بعد از مرگ سهراب نشی
حرف گوش کردن خوبه ولی تا حدی که خودت محو نشی تا وقتی که خودت رو از زندگی حذف نکنی،مطمئنم اینقدر که خودت به خودت سخت می گیری هیچ کس بهت سخت نمی گیره
من هیچی اما مدینه دوست فوق العاده هست تو این دور و زمونه دوستای مثل اون کم پیدا می شه سعی کن نگهش داری،حالا یا بشو انسیه سابق یا یه دلیل قانع کننده واسه این برخوردت بتراش
انسیه شاید باور نکنی اما خیلی دوستت دارم و خیلی دلم تنگ شده برات
بابت دیشبم عذر می خوام شاید خیلی تند رفتم این بغض لعنتی داشت پدرمو در می آورد ،تاوانشو همین امروز دادم تمام بعد ظهر رو تو بیمارستان گذروندم٬ هیچ مسکنی هیچ آرام بخشی اثر نمی کرد دیوانه وار جیغ می زدم به خودم می پیچیدم نمی دونم حس می کنم این درد مزمن آخر از پا درم میاره نمی دونم تا کی بتونم تحملش کنم می دونم اما می دونم خیلی طولانی نیست.....
یعنی چی؟؟؟~!!
یعنی این مطلب راجع به انسیه بود؟
درد مزمن؟
یعنی چی؟
یعنی چی طولانی نیست؟؟؟!