نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه صحبت از رفتن نکن بغض گلو و افکار پراکنده برای خداحافظی دلایل قانع کننده ای نیستند به نظر من عشق توی زندگی آدما یه بحرانه ، اگه به خوشی هم پیش بره یه بحرانه ، اگر به شکست منجر بشه بازم یه بحرانه وفتی هم که آدمو سر دوراهی انتخاب سرگشته ول می کنه ، بازم یه بحرانه اگه می خوای عاشق باشی باید با بحرانها کنار بیای نه اینکه میدون خالی کنی پس هیچوقت ننویس که : شاید هیچوقت ننویسم
شیما جونم سلام...شیما چی شده؟!...شیما یه مدت بود که نتونستم بیام و چیزی بنویسم ولی حالا که اومدم می بینم که ...!! نمی دونم چی شده که اینجور به هم ریختی شیما؟!... نوشته هات خیلی عوض شدن!... باورم نمی شه تو همون شیمایی باشی که وقتی یه شاخه گل نرگس بهش می دادن تا ۲ هفته درمورد کسی که اون گل رو بهش داده حرف می زد!... باورم نمی شه همون شیمایی باشی که در به در دنبال یه مطلب عاشقانه می گشت برای وبلاگش!.... باورم نمیشه تو همون شیمایی باشی که پیشنهاد این وبلاگ رو داد و برای نوشتن لحظه شماری میکرد!!.... شیما تو عوض شدی!...خیلی هم عوض شدی شیما!.... دوست داشتم پیشت بودم...شیما منم اینجا کلی مشکل دارم....شیما دلم می خواست پیش هم بودیم وکلی با هم حرف می زدیم... شیما نمی دونم چی شده که این جوری شدی؟!...فقط خواهش می کنم از رفتن ننویس!... شیما تو رو خدا نرو...تو رو خدا بنویس... شیما من اینجا...توی این جهنم...تنها امیدم اینه که هر چند روز یه بار بیام و یه سر به این وبلاگ بزنم و نوشته ی جدید تو رو بخونم...شیما نوشته های تو توی این وبلاگ در حال حاضر تنها چیزی هستن که باعث میشن من هنوز هم به بودن شما دل خوش کنم!....شیما خواهش می کنم حرفت و پس بگیر وبمون و بنویس.... شیما بنویس...خواهش می کنم بنویس...بنویس...بنویس...بنویس...واسه امروز و فردا و همیشه!
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
صحبت از رفتن نکن
بغض گلو و افکار پراکنده برای خداحافظی دلایل قانع کننده ای نیستند
به نظر من عشق توی زندگی آدما یه بحرانه ، اگه به خوشی هم پیش بره یه بحرانه ، اگر به شکست منجر بشه بازم یه بحرانه
وفتی هم که آدمو سر دوراهی انتخاب سرگشته ول می کنه ، بازم یه بحرانه
اگه می خوای عاشق باشی باید با بحرانها کنار بیای
نه اینکه میدون خالی کنی
پس هیچوقت ننویس که : شاید هیچوقت ننویسم
شیما جونم سلام...شیما چی شده؟!...شیما یه مدت بود که نتونستم بیام و چیزی بنویسم ولی حالا که اومدم می بینم که ...!!
نمی دونم چی شده که اینجور به هم ریختی شیما؟!...
نوشته هات خیلی عوض شدن!...
باورم نمی شه تو همون شیمایی باشی که وقتی یه شاخه گل نرگس بهش می دادن تا ۲ هفته درمورد کسی که اون گل رو بهش داده حرف می زد!...
باورم نمی شه همون شیمایی باشی که در به در دنبال یه مطلب عاشقانه می گشت برای وبلاگش!....
باورم نمیشه تو همون شیمایی باشی که پیشنهاد این وبلاگ رو داد و برای نوشتن لحظه شماری میکرد!!....
شیما تو عوض شدی!...خیلی هم عوض شدی شیما!....
دوست داشتم پیشت بودم...شیما منم اینجا کلی مشکل دارم....شیما دلم می خواست پیش هم بودیم وکلی با هم حرف می زدیم...
شیما نمی دونم چی شده که این جوری شدی؟!...فقط خواهش می کنم از رفتن ننویس!...
شیما تو رو خدا نرو...تو رو خدا بنویس...
شیما من اینجا...توی این جهنم...تنها امیدم اینه که هر چند روز یه بار بیام و یه سر به این وبلاگ بزنم و نوشته ی جدید تو رو بخونم...شیما نوشته های تو توی این وبلاگ در حال حاضر تنها چیزی هستن که باعث میشن من هنوز هم به بودن شما دل خوش کنم!....شیما خواهش می کنم حرفت و پس بگیر وبمون و بنویس....
شیما بنویس...خواهش می کنم بنویس...بنویس...بنویس...بنویس...واسه امروز و فردا و همیشه!