احتمالاً ماجرای شهرزاد قصهگو را شنیدید.....کسی که برای این که از مرگ فرار کند مجبور بود مدام قصههای جدید تعریف کند...تا این که هزار و یک شب شد و پادشاه از کشتنش صرفنظر کرد...شما هم بهتره این قصهها را با دقت بخونید...شاید یه روز مجبور شید برای زنده موندن قصه تعریف کنید!
قصه ی اول :
یک عاشق پشت خط
چیستا یثربی
حالا درست ده روزی میشد که منتظر تلفن او بود.
مرد زنگ نزده بود!
هر دقیقه، هر لحظه، هر نفس، زن به ساعت نگاه کرده و با خودش گفته بود:
«حالا... همین الان زنگ میزند...»
اما مرد زنگ نزده بود.
زن خبری از او نداشت.
تلفن جدیدش را هم نداشت.
مرد گفته بود خودش زنگ میزند و زن با خودش میاندیشید:
«چرا هر روز بیست و چهار ساعت است؟ چرا هر ساعت شصت دقیقه است؟ چرا هر دقیقه شصت ثانیه؟ شصت بار بشمرد که آخرش او زنگ نزند؟...»
زنگ تلفن به صدا درآمد.
پرواز کنان گوشی را برداشت.
او نبود...باز هم یکی دیگر بود و این بار با این یکی دیگر، بغضش ترکید، سفره دلش باز شد.
از مرد گفت و از این که ده روز است که هر لحظه منتظر است.
کمی گریه کرد، بعد گوشی را گذاشت.
از سکوت اتاق ترسید.
شماره خواهرش را گرفت و باز از مرد گفت، از محبتش، زیباییاش، همدلیاش و این که زنگ نمیزد...
خواهر کار داشت. خداحافظی کرد، اما باز دلش میخواست درباره مرد حرف بزند.
دفتر تلفن را ورق زد، به این امید که کسی را پیدا کند که مرد را بشناسد ...
دو نفر را پیدا کرد، نه خیلی آشنا با مرد.
به هر دو زنگ زد....
صحبت را به مرد کشانید، حالا که صدای مرد را نمیشنید، دوست داشت ساعتها و ساعتها درباره او صحبت کند.
مثل این که با صحبت کردن درباره مرد، باور میکرد که هنوز وجود دارد، هنوز همه چیز تمام نشده بود...
مرد با خشم گوشی را گذاشت.
دو ساعت بود که شماره زن را میگرفت و تلفن مدام بوق اشغال میزد.
خسته شد. با خودش گفت:
«عجب، پس این طوری منتظر تلفن من است؟! معلوم است که حسابی سرش گرم است...» سیم تلفن را کشید و به رختخواب رفت و تصمیم گرفت دیگر هرگز به زن زنگ نزند.
انسیه
جالب بود
ازون مواقعی که اعصاب آدم به هم می ریزه و...